جوان فردا

وبلاگ ادبی پدرام پیشرو

جوان فردا

وبلاگ ادبی پدرام پیشرو

زاغ و کوزه

زاغ تشنه ای به دنبال آب می گشت در حیاطی کوزه ی آبی دید. به سراغ آن رفت. آب در ته  

 

کوزه  بود او نمی توانست ازآن بنوشد زاغ شروع کرد به سنگ انداختن در داخل کوزه. آنقدر سنگ  

 

انداخت تا آب به اندازه ی کافی بالا آمد و او توانست آب بخورد.

سلام

 

من پدرام هستم. میخوام از این به بعد در این وبلاگ هرچی دلم میخواد بنویسم. البته  

 

چیزهایی که برای دیگران هم خواندنش مفید باشه. و باعث خجالت من هم نشه. اینم  

 

بگم من بابامو خیلی دوست دارم. درست کردن وبلاگ هم فکر اون بوده . ازش متشکرم.  

 

باباجون دوست دارم.. خداحافظ   تا مطلب بعد...