پیر مرد ومرگ
پیر مردی مقداری هیزم از جنگل جمع کرد.
وبه طرف خانه اش به راه افتاد.
راه طولانی بود. خسته شد .
هیزمها را از پشتش پایین گذاشت ; گفت
کاش مرگ من از راه میرسید.
.در همین موقع مرگ امد وگفت من امدم چه میخواهی
پیر مرد ترسید وگفت میخواهم هیزمها یم را برایم بیاوری.