جوان فردا

وبلاگ ادبی پدرام پیشرو

جوان فردا

وبلاگ ادبی پدرام پیشرو

الاغی و شیر

الاغی پوست شیری پیدا کرد و داخل آن رفت.  

هر کس او را می دید فکر میکرد شیر است.  

روزی باد تندی وزید. و پوست شیر را با خود برد.  

مردم الاغ را دیدند دور او حلقه زدند.  

و کتک مفصلی به او زدند.

گرگ و بز

گرگی بزی را دید که بالای صخره مشغول چریدن بود.             

به او گفت.. چرا پایین نمی آیی  

 اینجا زمین صاف ترو علف شیرین تر است.          

 بز جواب داد..

تو نگران شکم من نباش..

پیرمردومرگ

پیر مرد ومرگ

                                       

پیر مردی مقداری هیزم از جنگل جمع کرد. 

 وبه طرف خانه اش به راه افتاد. 

 راه طولانی بود. خسته شد . 

هیزمها را از پشتش پایین گذاشت ; گفت

کاش مرگ من از راه میرسید. 

 .در همین موقع مرگ امد وگفت من امدم چه میخواهی  

 

 پیر مرد ترسید وگفت میخواهم هیزمها یم را برایم بیاوری.                                          

                                     

زاغ و کوزه

زاغ تشنه ای به دنبال آب می گشت در حیاطی کوزه ی آبی دید. به سراغ آن رفت. آب در ته  

 

کوزه  بود او نمی توانست ازآن بنوشد زاغ شروع کرد به سنگ انداختن در داخل کوزه. آنقدر سنگ  

 

انداخت تا آب به اندازه ی کافی بالا آمد و او توانست آب بخورد.

سلام

 

من پدرام هستم. میخوام از این به بعد در این وبلاگ هرچی دلم میخواد بنویسم. البته  

 

چیزهایی که برای دیگران هم خواندنش مفید باشه. و باعث خجالت من هم نشه. اینم  

 

بگم من بابامو خیلی دوست دارم. درست کردن وبلاگ هم فکر اون بوده . ازش متشکرم.  

 

باباجون دوست دارم.. خداحافظ   تا مطلب بعد...